فدای اون ضربه های کوچولوت
عزیزم نازنینم تا دور روز دیگه دخمرکم یا پسرکم صدات می کنیم.... می بینبمت و باز تب عشق دیدارت مستمون می کنه.... شیرین عسلم! تو این مدت گاهی با ضربه هایی حست کردم اما از پریشب و تو ٢ شب آخر هفته ١٨ ام دیگه تردید نکردم که تویی که داری عکس العمل نشون می دی. هنوز نمی دونم چی به جنب و جوششت می آره اما دلم ضعف می ره و هربار به بابایی می گم که مشغول جنب و جوشی و قربون صدقه ات می رم.... فدات شم! عشقم! جونم! امروز مطالب جالبی راجع بهت می خوندم که همه اش رو اینجا می ذارم.. دو تا نمونه بگم: - فهمیدم کاری که بابایی می کنه درسته درسته.... آخه نی نی من صدای ریز رو بهتر می شنوه و بابایی برای صحبت باهاش باید نزدیک شکم من باهات ریز و شمر...